جستجو
فارسی
  • English
  • 正體中文
  • 简体中文
  • Deutsch
  • Español
  • Français
  • Magyar
  • 日本語
  • 한국어
  • Монгол хэл
  • Âu Lạc
  • български
  • Bahasa Melayu
  • فارسی
  • Português
  • Română
  • Bahasa Indonesia
  • ไทย
  • العربية
  • Čeština
  • ਪੰਜਾਬੀ
  • Русский
  • తెలుగు లిపి
  • हिन्दी
  • Polski
  • Italiano
  • Wikang Tagalog
  • Українська Мова
  • دیگران
  • English
  • 正體中文
  • 简体中文
  • Deutsch
  • Español
  • Français
  • Magyar
  • 日本語
  • 한국어
  • Монгол хэл
  • Âu Lạc
  • български
  • Bahasa Melayu
  • فارسی
  • Português
  • Română
  • Bahasa Indonesia
  • ไทย
  • العربية
  • Čeština
  • ਪੰਜਾਬੀ
  • Русский
  • తెలుగు లిపి
  • हिन्दी
  • Polski
  • Italiano
  • Wikang Tagalog
  • Українська Мова
  • دیگران
عنوان
رونویس
برنامه بعدی
 

حقیقتا چه کسی می تواند نجات پیدا کند؟ قسمت ۱۱ از ۱۱

جزئیات
دانلود Docx
بیشتر بخوانید

اما اگر مجرد باشید و یک شغل معمولی داشته باشید، در وقت آزادتان فقط غذایتان را بخورید و مدیتیشن کنید و تا حد ممکن ساده زندگی کنید، بعد با همه چیز هماهنگ تر خواهید بود. با طبیعت هماهنگ تر خواهید بود.

دیروز میخواستم به شما بگویم که اگر سؤال بحث بر انگیزی دارید، از من بپرسید. مثلا چیزی بگویید و از من انتقاد کنید و از این چیزها، فقط برای اینکه عکس العمل مرا ببینید. فراموش کردم به شما بگویم، چون باید کارهای زیادی را انجام دهم. خودتان میدانید، درسته؟ (بله، استاد.) من باید خدمتکار خانه ام باشم، رختشور خودم باشم، متخصص آرایش صورت ام باشم، انتخاب کننده لباس ام باشم، آرایشگر موهایم باشم، حتی اگر چندان به نظر نرسد که آرایش شده اند، اما باید خودم موهایم را درست کنم. و در اعتکاف، حتی موهایم را رنگ نکردم که بلوند شوند. مهم نیست. هنوز هم زیبا هستم؟ به من بگوئید. (بله، شما زیبا هستید، استاد.) بله، مسلمه که شما را باور دارم. (واقعیت است، استاد.) شما فرامین پنجگانه را رعایت میکنید، دروغ نمی گوئید، درسته؟ (نه، ما دروغ نمی گوئیم.) خب. بسیار خب. برادران بخش فنی هم کاری میکنند که خوب به نظر برسم. شاید فقط قسمت هایی را انتخاب میکنند که خوب به نظر میرسم. تصاویری که خوب به نظر میرسم را انتخاب میکنند. باقی را به کنار میگذارند و اهمیتی به آنها نمیدهند. اگر افرادی از نسل های آینده به طور اتفاقی به سراغ بایگانی بروند و به چهره من نگاه کنند، میگویند: "آه، چه تفاوتی وجود دارد! (نه.) این چه کسی است؟ حتماً خواهر بزرگترش است." چه اهمیتی دارد؟ خدای من. همه اینها به هر حال که واقعی نیستند، همه توهم هستند. بسیار خب.

درختان هم میتوانند صحبت کنند. آنها با من صحبت میکنند. (وای.) اگر آرامش داشته باشید و همچنان ممارست کنید، بعد... منظورم، به جز ما هست. ما برای هیچ کار میکنیم. دستمزدمان فقط غذا است. اگر کسی کارمایی نداشته باشد که ازدواج کند و بچه دار شود و از این چیزها، بعد فقط یک شغل ساده داشته باشد، میتواند همیشه به درون برود. در هر زمان. وقتی تنها زندگی کنید، راحت تر زندگی تان را کنترل میکنید. (بله.) بعد تحت تأثیر هیچ چیز قرار نمیگیرید، تحت تأثیر کارمای شریک تان یا نظرات افراد. گاهی نظرات همسرتان از شما پایین تر است و آنها شما نیز به پایین میکشند. (بله.) اما اگر مجرد باشید و یک شغل معمولی داشته باشید، در وقت آزادتان فقط غذایتان را بخورید و مدیتیشن کنید و تا حد ممکن ساده زندگی کنید، بعد با همه چیز هماهنگ تر خواهید بود. با طبیعت هماهنگ تر خواهید بود.

به جز ما، چون ما مشغله داریم، ما باید کار کنیم. (بله.) ما باید کار کنیم، در هر زمان و هر روزی. اما نگران نباشید، من شما را به بهشت می برم، شما را جا نمیگذارم. (ممنون، استاد.) حتی اگر وقت کافی برای مدیتیشن کردن نداشته باشید. اما تنبلی نکنید! بهانه نیاورید. (بله.) این یک "شاین" [گواهی] تضمینی نیست. گواهی تضمینی نیست. "شاین" به زبان آلمانی است. (بله.) گواهی تضمینی – این آن نیست. هنوز هم باید صادق باشید و هر چقدر که میتوانید، مدیتیشن کنید. (بله، استاد.) تا همچنین باعث ایجاد فشار روی من نشوید. چون خیلی کار دارم. میدانید. (بله، استاد.)

امروز دوباره سنجاب آمد و مدام روی بام خانه جست و خیز کرد. (وای!) فقط برای اینکه توجه مرا جلب کند. بعد گفتم: "حالا دیگر چه شده؟" او یک سری چیزها را به من گفت. گفتم: "بسیار خب، اینها را میدانستم. خدای من!" چون "محافظان" از درون به من گفته بودند. آنها گفتند: "سگها را به نزد خود نیاورید." خیلی دلتنگ سگهایم هستم و خیلی دوست شان دارم. در نظر داشتم که آنها را بیاورم، تا حداقل یک نگاهی به آنها بیندازم، اما "آنها" مدام به من میگویند: "نه، چون آرامش تان به هم میخورد." مسلمه که میدانم در حال حاضر مدیتیشن بسیار مهم است و شما در اعتکاف نباید هیچکدام از خویشاوندان و دوستان تان را ببینید. (بله.) اما دلم برای سگهایم تنگ شده، چون آنها دلتنگ من هستند و مشکل اینجاست. اگر فقط من دلتنگ شان بودم، راحت بود. (بله.) موضوع این است که آنها بیش از عشق من به آنها، مرا دوست دارند، باید حقیقت را بگویم. آنها بیشتر از من نسبت به آنها، دلتنگ من شده اند. چون من مشغله دارم. (بله.) باید کارهایی را انجام بدهم، به نوعی حواسم به کار است. اما طفلکی سگها، هیچ کاری ندارند. (بله.) فقط در تمام روز در یک اتاق هستند. به جز وقتی که با دخترها بیرون میروند. نمیتوانم حتی ببینم چطور با آنها رفتار میشود، و فقط هر دو، سه روز یکبار گزارشی از آنها میدهند. (بله.) در ابتدا، وقتی تازه آنجا را ترک کرده بودم، گفتم: "هر روز گزارش دهید." اما بعد، به خاطر اینکه هر روز تقریباً یک جور بود، گفتم: "هر دو، سه روز یکبار گزارش دهید. مگر مورد اضطراری باشد." (بله.) از اینرو فقط به همان متکی هستم یا به هر چیزی که برایم نوشته میشود. نمیدانم که آنجا در چه حال هستند و قلبم در آرامش نیست. (بله، استاد.)

چون زمانی سرپرستی آنها را پذیرفتم که هیچ کسی را نداشتند. آنها را از مرگ نجات دادم. (بله.) آنها چنین حسی دارند که من تنها فرد مورد اعتمادشان هستم. چون قبلاً هر کسی که می آمد، همینطور واق واق میکردند. به جز کسانی که در اطراف من هستند و با من، از آنها مراقبت میکنند. برای افراد دیگر، واق واق میکنند. کمتر یا بیشتر، بستگی به هاله شخص و نیت او دارد. آنها میدانند که چه کسی برایم خوب است و چه کسی بد. میدانند که چه کسی برایم خوب نیست، بعد همینطور واق واق میکنند تا دیگر صدایی برایشان نمی ماند. بعدا باید از آن شخص بخواهم که برود یا... "وقتی سگها اینجا هستند، به اینجا برنگرد." یکی از این دو حالت. چون در کل جهان هیچکس مرا به این اندازه دوست ندارد. (بله، استاد.) همینطور است. این عشق سبب میشود که وقتی به خوبی از آنها مراقبت نمیکنم، احساس ناراحتی کنم. (بله، استاد.) عشق آنها را دوست دارم. اما آنها خیلی دلتنگ من هستند و این گاهی مرا به سمت شان میکشد و وسوسه میشوم از آنها بخواهم سگ ها را به دیدنم بیاورند. (بله.) اما بعد، همه "آنها" میگویند که چنین نکنم. این اولین باری نیست که به من میگویند سگها را نبینم. و اینکه فقط باید صبور باشم. در حین اعتکاف چندین بار آنها را دیدم. (بله، استاد.) چون بعد از آن که سگ دیگر مرد، نگران بودم که آنها در وضع بدی باشند و آسیب دیده باشند. از اینرو رفتم و به آنها تسلی دادم. بعد یکی از مراقب ها هم گریه می کرد. "آه، آه، او مرد و و و..." گفتم: "آهای، آهای، آهای. من باید گریه کنم، نه تو." اما آنها هم سگها را دوست دارند. یکی از مراقبان خیلی عاطفی است. مردم آمریکای لاتین عاطفی هستند. خیلی احساساتی هستند.

وقتی برای سخنرانی تازه به کاستاریکا و مکزیک رفته بودم، قبل از اینکه از آنجا بروم، همه مثل بچه ها گریه میکردند. مثل بچه هایی که شیر ندارند. و گفتم: "چرا اینقدر گریه میکنید؟" برخی از آنها گفتند: "آه، شما که میروید، گویی بخشی از ما جدا میشود." (آه، وای.) گویی بخشی از گوشت تن شان از آنها جدا میشود. چنین حسی داشتند. خدای من، وحشتناک است و برای من بسیار سخت بود که در آن زمان آنجا را ترک کنم. (بله.) آنها خیلی، خیلی عاطفی هستند.

خیلی دلم برای سگهایم میسوزد، فقط همین. (بله، استاد.) آنها مرا دارند، اما اخیراً چندان نمیتوانند مرا ببینند و حتی در زمانی که مشکل دارند، آنجا نیستم. فقط احساس مسئولیت میکنم. حس خیلی بدی دارم. بعد از مرگ آن سگ، هنوز هم بهبود نیافتم. (آه، استاد.)

و سگ کوچک به من میگوید که سگ سیاه بزرگتر تنهاست. با اینکه مادرش در جوار اوست. فقط با یک تکه پلاستیک شفاف از هم جدا شده اند. (بله.) یعنی مادرش در جوارش است، اما هنوز احساس تنهایی میکند. فکر کنم او بیشتر از بقیه سگها به من وابسته است. چون گوشه گیر است. او با بقیه سگها خوب کنار نمی آید. شاید دلیل اش این باشد. مرا خیلی دوست دارد، آنقدر که جرأت میکند وقتی به توصیه هایش گوش نمیدهم، در خانه ادرار و مدفوع کند. دفعه قبل، وقتی به من گفت که کسی عاشق من است و من نباید عاشق او شوم، (بله.) گفتم: "متشکرم." "اما هر چیزی که اتفاق می افتد یا هر کسی که عاشق من میشود، تو نباید فقط به خاطر آن موضوع در خانه ام ادرار و مدفوع کنی. این کار را منع میکنم. خب؟" دفعه بعد که بازگشت، گفتم: "آن پسره هنوز عاشق من است؟" گفت: "بله." گفتم: "فقط در خانه ادرار نکن." بعد دیگر ادرار نکرد.

او از همه شجاع تر است. برایش مهم نیست که او را سرزنش کنم یا تهدید کنم که دیگر او را نمی بینم و از این چیزها. یا او را توبیخ کنم. او فقط آنچه باید یا آنچه میخواهد را انجام میدهد. فقط برای اینکه به من و دیگران هشدار دهد. تصور کنید. اینقدر شجاع و از خود گذشته. (بله.) حتی به خاطر اینکه یک کسی عاشق من شده، در خانه ادرار میکند. و آنها او را در مسیری طولانی راه برده بودند، آنها در مسیر ادرار کرده بودند. قبل از اینکه به خانه شان بازگردند ادرار کرده بودند و بعد از آنجا تا محل زندگی من هم ادرار کرده بودند. او چطور توانسته بود مقداری از ادرارش را برای خانه ام نگه دارد تا آنطوری به من "تقدیم" کند؟ تا وارد شد، روی زمین ادرار کرد و این یعنی همین هست که هست. نتوانستم مانع اش شوم، خیلی سریع بود. (بله.) او حتی اجازه نداد از آن باخبر شوم، تا از درب وارد شد، ادرار کرد. همین. آه، خدای من! او چنین می کند. همیشه چنین میکرد. نه همیشه، خدا را شکر، اما هر وقت موضوعات بزرگی در جریان بودند، چنین میکرد. در حالیکه سگ های دیگر خیلی وقت پیش این کار را متوقف کردند؛ دیگر جرأت نکردند. آخرین سگ، سگ کوچک بود. او نیز از این کار دست کشید، چون خیلی او را سرزنش کردم. اما این یکی، تا الآن پافشاری کرده است. هنوز دست از سر من بر نداشته. (وای.) هنوز فرصت نشد که از "آنها" بپرسم چرا نمیخواهند که سگهایم را ببینم. مسلمه که این یک اعتکاف است. در اعتکاف نباید آنها را ببینم. فقط باید در درون متمرکز باشم. همه چیزهای دیگر... به هر حال که مهم نیستند. اما گاهی عاطفه و عشق آنها مدام مرا به سویشان میکشد. (بله.) وقتی فرصت دارم یا وقتی در تلویزیون سگها را می بینم، اینطور است. (بله.)

آنها خوراکی های خوبی به من نمی دهند، اما مجبورم میکنند که برنامه هایی در مورد دستور تهیه پیتزای خوشمزه و لذیذ را ویرایش کنم. (بله.) من چنین غذاهایی ندارم. فقط باید مدام آنها را ببینم. منظورم این است که به آن چیزها فکر نمیکنم. به من ارائه میشوند. و موضوع این نیست که من به سگها فکر میکنم. آنها به من بسیار زیاد وابسته اند. آنها کار چندانی هم ندارند، فقط میخورند و میخوابند و برای پیاده روی میروند و برمیگردند. (بله.) آه، آنها مسلماً سوپریم مستر تلویزیون را هم دارند، اما مطمئن نیستم که آن برایشان جالب باشد. تنها کسی که به تلویزیون ما یا هر تلویزیونی علاقه دارد، "بنی" است. او تنها کسی است که می نشیند و تلویزیون تماشا میکند. او واقعاً نشست و تلویزیون تماشا کرد. (وای. بسیار شگفت انگیز است.) گاهی به پشت تلویزیون میرفت تا ببیند آیا کسی در آن پشت هست یا نه. گفتم: "بنی، میدانی که اینها فقط فیلم هستند." اما او گاهی به پشت تلویزیون میرفت تا نگاهی بیندازد. (چقدر بامزه.) در پشت تلویزیون. بعد آنجا می نشست و مدت طولانی نگاه میکرد. او میتواند همیشه تلویزیون ببیند. بقیه سگها از تلویزیون نفرت دارند. نمیدانم چرا اینطور است. "هپی" به من گفت که تلویزیون انرژی خوبی برایم ندارد. و همچنین برای سگها. گفتم: "خب، تو به اتاق دیگر برو، من باید تماشا کنم." این مربوط به خیلی وقت پیش است، وقتی سوپریم مستر تلویزیون را نداشتیم. آن زمان بیمار نبودم، تحقیر نشده بودم. مشکلی نداشتم. وقتی سوپریم مستر تلویزیون را نداشتم، گویی از جهان قطع رابطه کرده بودم. (بله.) با اینکه در اطراف انسانها بودم و گاهی خرید هم انجام میدادم، اما کسی مرا نمی شناخت و این به نوعی آسایش بود. (بله، استاد.)

مثل یک شخص عادی زندگی میکردم. فقط کسانی که شما را می شناسند، به شما جذب میشوند و از شما چیزی میخواهند. افراد دیگر، اهمیت نمیدهند. (بله، استاد.) آنها فقط خدمتی انجام میدادند یا چیزی می فروختند و میگفتند: "خدانگهدار." آنها چیزهای دیگری که از پول ارزشمندتر هستند را نمیخواهند. اگر سوپریم مستر تلویزیون را نداشته باشم و افرادی که در اطرافم هستند را، آنوقت بهتر زندگی می کنم. حتی اگر در یک غار یا یک کلبه کوچک باشم یا هر چیزی دیگر، برایم مهم نیست. چون در هر کجایی که هستم حس خیلی خوبی دارم.

و در [اشرام] "سرزمین جدید"، اتاق ها و خانه های زیادی هستند و من هرگز حس خوبی ندارم. (بله، استاد.) چون همیشه افرادی در اطرافم هستند. (بله.) حتی در فاصله کم، اما هزاران نفر هستند، از اینرو فاصله مدام کوتاهتر میشود. (بله.) چون انرژی از سوی گروه بزرگی است (بله.) و پخش میشود. و آنها میدانند که من آنجا هستم و همیشه به من فشار وارد میکنند.

حالا باید به سر کارم بازگردم. خیلی باقی مانده است. ممنون که مرا می بخشید. (ممنون که ما را می بخشید، استاد. متشکریم، استاد.) بسیار خب. میروم. خدا به شما برکت دهد. (ممنون، استاد.) (دوست تان داریم، استاد.) من هم شما را دوست دارم، دوستان. ممنون که در این دوران پر آشوب از جهان مان، اینجا هستید. خدا به شما برکت دهد. (ممنون که ما را پذیرفتید. متشکریم، استاد.)

بیشتر تماشا کنید
همه قسمت‌ها  (11/11)
بیشتر تماشا کنید
آخرین ویدئوها
به اشتراک گذاری
به اشتراک گذاشتن در
جاسازی
شروع در
دانلود
موبایل
موبایل
آیفون
اندروید
تماشا در مرورگر موبایل
GO
GO
Prompt
OK
اپلیکیشن
«کد پاسخ سریع» را اسکن کنید یا برای دانلود، سیستم تلفن را به درستی انتخاب کنید
آیفون
اندروید