جستجو
فارسی
  • English
  • 正體中文
  • 简体中文
  • Deutsch
  • Español
  • Français
  • Magyar
  • 日本語
  • 한국어
  • Монгол хэл
  • Âu Lạc
  • български
  • Bahasa Melayu
  • فارسی
  • Português
  • Română
  • Bahasa Indonesia
  • ไทย
  • العربية
  • Čeština
  • ਪੰਜਾਬੀ
  • Русский
  • తెలుగు లిపి
  • हिन्दी
  • Polski
  • Italiano
  • Wikang Tagalog
  • Українська Мова
  • دیگران
  • English
  • 正體中文
  • 简体中文
  • Deutsch
  • Español
  • Français
  • Magyar
  • 日本語
  • 한국어
  • Монгол хэл
  • Âu Lạc
  • български
  • Bahasa Melayu
  • فارسی
  • Português
  • Română
  • Bahasa Indonesia
  • ไทย
  • العربية
  • Čeština
  • ਪੰਜਾਬੀ
  • Русский
  • తెలుగు లిపి
  • हिन्दी
  • Polski
  • Italiano
  • Wikang Tagalog
  • Українська Мова
  • دیگران
عنوان
رونویس
برنامه بعدی
 

مایا رفته است و زندگی حضرت ماهاویرا: رهایی 'چاندانا'، قسمت ۵ از ۷

جزئیات
دانلود Docx
بیشتر بخوانید

همه خیلی مهربان بودند. پلیس هم همینطور. آنها مؤدب و با وقار بودند. مثل محافظ های دلاور از قلمروهای پادشاهی قدیمی بودند. خیلی زیبا و خوش قیافه و با من بسیار مؤدب بودند. نمیدانم که شما یا هر کسی تجربه دیگری دارد یا نه، اما برای من خیلی خوب بود. از اینرو حتی برایشان یک شعر سرودم.

داستان را برایتان گفتم، درسته؟ نه، نه، نه این دستان را، میخواستم چیزی برایتان تعریف کنم. بله، بله، بله، یادم هست. او کار میکرد و بعد من رفتم، به یک جای دیگر رفتم تا بیشتر پرواز با هلیکوپتر را یاد بگیرم. و او همان جایی که بود، ماند، چون مجبور نبود با من بیاید و او سریع یاد گرفت. او حتی در حین پرواز میخوابید. وقتی خواب بود، پرواز میکرد. او در خانه هم بدون هلیکوپتر تمرین میکرد. او بسیار سریع یاد گرفت و حتی بازرس خلبانان جدید شد. درسته؟ قبلاً، درسته؟ بله، بله. و حالا، در یک منطقه دیگر کار میکند. نمیخواهم خیلی توجه تان را به او جلب کنم. کاری به او نداشته باشید. او را تنها بگذارید! در هر حال که او متأهل است. او پسر خوبی است، شوهر خیلی وفاداری است، پس حتی فکرش را هم نکنید. شماها را می شناسم، خلبان ها را دوست دارید. من هم دوست داشتم. اما همه خلبان ها آنطور که فکر میکنید، خوش قیافه نیستند، فقط من خوش قیافه هستم، اما نیمه خلبان هستم.

نتوانستم پرواز را ادامه دهم. دوست داشتم. باید پرواز در بیرون را کنار میگذاشتم تا در درون پرواز میکردم تا برای همه نفعت بیشتری داشته باشد. من عاشق پرواز هستم. آن بالا بودن بسیار زیبا بود؛ کسی مزاحم تان نیست؛ نمیتوانید به هیچ چیز دیگری فکر کنید، به جز آنچه در جلوی شماست. و در مقابل تان فقط فضای خالی است. فقط باید در مورد سیم های برق مراقب باشید. گاهی در هوای مه آلود، اگر در ارتفاع خیلی پایین پرواز کنید و توجه نکنید، آنوقت "سایانورا" (خداحافظ). یکبار نزدیک بود در حین پرواز بمیرم، چون موتور خراب شد و از کار افتاد. خوشبختانه، یک موتور دیگر داشتیم. هواپیما دو موتور داشت و ما با یک موتور فرود آمدیم، اما به طور اضطراری فرود آمدیم. تپه به این شکل بود، زمین صاف نبود و ما اینطوری فرود آمدیم. آه! خوشبختانه مربی من در کنارم بود، برای همین کنترل را به دست گرفت اما صورتش خیلی سبز بود. از خطر جستیم. او زن و بچه داشت و نمیتوانست همینطوری بمیرد. من میتوانستم. اگر آن زمان [به خانه] بازگشته بودم، دیگر لازم نبود این دوره برای چیزی نگران باشم. خب، تمام شد. موضوع این بود. اگر او را دیدید، به او سلام برسانید. مطمئن هستم که مرا به یاد دارد. شاید هم نداشته باشد. فقط سوپریم مستر تلویزیون را به او نشان بدهید، "این اوست، او را به یاد دارید؟ حالا پیرتر به نظر میرسد."

وقتی جوانتر بودم، او را ملاقات کردم. او من را به کاخ دعوت کرد. اما وقتی برای اولین بار به آنجا رفتم، رفتم تا به کاخ نگاه کنم، فقط بیرون کاخ بودم و ناگهان همه دوربین ها به سمت من برگشت. صدها دوربین! آه! و بعد ترسیدم. و بعد به خانه رفتیم. وقتی او گفت: "فردا به کاخ بیائید." آن صحنه یادم افتاد، و بعد فقط ترسیده بودم. در آن زمان دیگر دوست نداشتم به کاخ بروم.

بعد در تایلند زندگی کردم و او شماره مرا خواست. نمیدانم تماس گرفت یا نه، چون فراموش کردم که نامم را به او بگویم، زیرا آنها مرا فقط به نام استاد چینگ های می شناختند، نام دیگر مرا نمیدانستند. از اینرو احتمالاً گفتند: "چنین کسی اینجا زندگی نمیکند. چنین نامی در اینجا وجود ندارد." در هر حال من معمولاً به تلفن پاسخ نمیدهم. آنها هم که پاسخ دادند، احتمالاً گفتند: "صاحب خانه اینجا نیست" یا "چنین شخصی نداریم." نمیدانم. او چندی بعد به تایلند رفت تا از تایلند دیدن کند. احتمالاً فکر میکرد که من پرنسس هستم، از اینرو به کاخ رفت، اما در آنجا پرنسس های دیگری دید. من آنجا نبودم. اما شماره مرا داشت. من در جوار زمین گلف زندگی میکردم و همان شماره را به او دادم. مهم نیست، فراموش کردم، هر چه که بود. یک دوست قدیمی از مدت ها قبل، دوستی از خیلی، خیلی وقت پیش. او به یاد ندارد، اما من یادم هست. مشکل اینجاست.

مهم نیست. من قبلاً در موناکو زندگی میکردم. منظورم در این زندگی نیست، در یک زندگی قبل، یک پرنسس بودم. اما در این باره حرف نزنیم، ناراحت میشوم. اما در آنجا همه با من مثل یک عضو خانواده سلطنتی رفتار میکردند. وقتی در هر هتلی زندگی میکردم، خیلی با من خوش رفتار بودند. به همین خاطر من حالا با شما خوب رفتار میکنم، به خاطر خاطره خوب از موناکو. میخواهم دوستی و محبت مردم تان را جبران کنم. مرا "پرنسس" می نامیدند! حتی مرا نمی شناختند. من به رستوران میرفتم و با همه شاگردان غذا میخوردم. آنها مدام مرا پرنسس می نامیدند. میگفتم:‌ "من پرنسس نیستم." بعد او گفت: "مهم نیست." صاحب رستوران گفت: "مهم نیست، شما پرنسس من هستید." گفتم: "در این صورت ممنونم." بعد وقتی تاکسی سفارش میدادم همیشه فکر میکردند پرنسس هستم. من را پرنسس این و پرنسس آن می نامیدند. و من همیشه میگفتم: "نه." یک راننده تاکسی از موناکو، در موناکو خانه داشت و راننده تاکسی معمولی نبود. و من به او تلفن میزدم چون در آنجا رانندگی نمیکردم. بعد آمد و مرا سوار کرد. اولین بار با تاکسی معمولی آمد. دومین بار با بهترین مرسدس خود آمد که سفید و بزرگ بود. من گفتم: "آه! تاکسی دیگرتان کجاست؟" او گفت: "نه، این برای شماست، پرنسس." اینطوری پاسخ داد.

راننده تاکسی ها مرا دوست دارند. من به نوعی با راننده های تاکسی قرابت دارم. او اتومبیل زیبایی داشت، مرسدس، سفید و تمیز، و جدید و جا دار، ماشین خودش بود. تاکسی را نیاورده بود. او واقعاً اهل موناکو بود. مشخصه خاص اش را داشت. او گفت که اهل موناکو است و در آنجا متولد شده و اهل آنجاست. با من فرانسوی صحبت میکرد ولی من گفتم انگلیسی را ترجیح میدهم. زبانم بند می آمد؛ مدتها بود فرانسوی حرف نزده بودم. از اینرو با من انگلیسی صحبت کرد. مردم موناکو خیلی تحصیل کرده هستند. وقتی اولین بار به آنجا رفتم، به افرادی که در رستوران هتل کار میکردند، گفتم: "میتوانید به من بگوئید که کدامیک از شما اهل موناکو هستید؟ میخواهم موناکویی های واقعی را ببینم." آنها گفتند: "در موناکو کسی از موناکو کار نمیکند." طوری که گویی همه آنها شاهزاده هستند و نیاز به کار کردن ندارند. تنها خارجی ها برای کار به آنجا میروند. آیا این درسته؟ (بله.) درست است. او چیزی نمیداند. مردها چیز زیادی نمیدانند. خلاصه من به دنبال موناکویی ها بودم تا ببینم چه شکلی هستند. (من هم در اصل اهل موناکو نیستم.) شما اهل آنجا نیستید؟ فرانسوی هستید؟ (بله.) اما در موناکو زندگی میکنید؟ (بله.) بله؟ (من در جوار موناکو زندگی میکنم.) در جوار موناکو. (من اهل موناکو نیستم.) متوجه ام، متوجه ام.

وقتی در موناکو بودم، به سختی میشد آپارتمان یا هر چیزی برای مدت کوتاه یافت. از اینرو من در جوار آنجا زندگی کردم. یکبار، یک نفر اهل موناکو را دیدم که در رستورانی کار میکرد. او حتی سرپرستی یک پسر از آولاک (ویتنام) را پذیرفته بود. خیلی خوب بود، خیلی مهربان بود. من موناکویی ها را نمی شناسم، اما وقتی به موناکو میروید، فکر میکنید که همه موناکویی هستند. اما اینطور نیست. همه خارجی هستند، همه ثروتمندان و افراد مشهور در آنجا زندگی میکنند. افراد مشهور و ثروتمند در آنجا زندگی میکنند، با کشتی خصوصی دارای پارکینگ که هلیکوپترهای خود را در آنجا پارک میکنند. وقتی من آنجا بودم، آنها فکر میکردند که من هم ثروتمند و صاحب قدرت و سِمت هستم، از اینرو خیلی با من خوشرفتار بودند. نه خود موناکویی ها - چون به ندرت آنها را می بینید. از کشورهای دیگر، خارجی ها بودند.

آه، عجب! بوداها کجا هستند؟ ما دوباره به سراغ.... داستان حضرت ماهاویرا را برایتان میخوانم. تقریباً... آه، تقریباً تمام شد؟ رنج ها، رنج های "او"، تحمل کارما توسط "او" در خلال ۱۲ سال ممارست، تقریباً تمام شده، اما هنوز بخشی در مورد تعالیم "او" باقیمانده است. مقداری از تعالیم مربوط به وقتی است که به روشن ضمیری کامل دست یافت. خب. حالا، این یک داستان دیگر است- او "چاندانا" را رستگار کرد. نام آن "رستگاری چاندانا" است.

قبلاً، وقتی در سطح پایین تری بودم، در فرانسه بودم، در خانه ای در فرانسه، در کوهستان، و در آن زمان به دنبال آشرامی برای اروپایی ها میگشتم. در یک خانه زندگی میکردم. قبل از آن خانه، در آن زمان، هیچ جایی و هیچ کسی را نداشتم، نزدیک جایی که شما بودید و جایی که حالا هستیم، نداشتم، از اینرو باید در هتل زندگی میکردم. آنها با من خیلی خوب بودند، همیشه خیلی خوب بودند. هر چیزی میخواستم، سریع فراهم میشد. و من آنجا ماندم. من خیلی بیمار بودم. با اینکه بیمار بودم، باید برای یافتن خانه به جاهایی در فرانسه میرفتم. و در فرانسه، هتلی در کنار دریا ندیدم. در آن زمان در مورد آن بخش از فرانسه چندان نمیدانستم. مدتها قبل از کنار موناکو گذشته بودم، وقتی در همه جا برنامه مد اجرا میکردیم. آن موقع از کنار موناکو گذشته بودم و در آن زمان راننده ام به من گفت "بروید و کوسکوس بخورید و این دیسکو متعلق به شاهزاده هست." ما به آنجا رفتیم و من دیدم که آنجا بسیار زیباست و به راحتی میتوان هتلی در کنار دریا پیدا کرد.

در آن زمان بیمار بودم... با اینکه بیمار بودم، هنوز میرفتم و به دنبال آشرام و خانه در فرانسه میگشتم. ما یک هتلی رزرو کردیم و من در یک اتاق کوچک زندگی میکردم اما در مقابل دریا بود. بعد از چند هفته، سرفه ام تمام شد. هر روز، به قسمت بار هتل میرفتم و مقداری آب میوه می نوشیدم، آب میوه های مختلف، پانچ میوه، بدون الکل و بعد بهتر شدم، خیلی سریع، در عرض چند هفته. چند سال بعد، یک آشرام و خانه داشتیم، اما هر وقت بیمار میشدم یا به نوعی خیلی احساس خفگی میکردم، در آن منطقه گاهی... موضوع منطقه نبود، گاهی کارما به طرز خیلی شدیدی می آید که مرا بیمار میکند. با سرفه یا خیلی ناراحت کننده است و همه جور مسئله ای و از اینرو به آن هتل برمیگردم. سعی میکنم همان اتاق را بگیرم تا به دریا نگاه کنم. هر روز هوای خوب تنفس کنم و پایین بروم و آب میوه بنوشیدم. بعد بیرون بروم و پیتزای وگان یا غذا بخوردم و برگردم و در آنجا آب میوه بنوشم. بعد سریع خوب میشوم.

آنها خیلی خوب هستند. هر بار که می روم، وقتی می دیدند که دوباره سرفه میکنم، می گویند: "بروید و سریع برای ایشان فلان چیزها را بگیرید." میدانید، آنها چمدان برهایی که چمدان ها را به داخل اتاق می آوردند، می گویند: "بروید و فلان چیز را برای ایشان بگیرید، با دکتر تماس بگیرید." آنها بطور خودکار اینها را میگویند. من هنوز چیزی نگفته بودم. آنها میگویند: "بروید 'وروین' بخرید." یک چنین چیزی، آن چای برای سرفه است و می گویند: "دکتر بیاورید. برایشان آب میوه بیاورید. ایشان فلان آب میوه را دوست دارند." آنها حتی یک کوکتل (غیر الکلی) داشتند که اسم من را روی آن گذاشته بودند. نام دیگر مرا نه نام استاد شما را. آنها به من گفتند: "این کوکتل شماست. حالا به نام شماست. میخواهیم نام شما را بر آن بگذاریم." به من اینطور گفتند، اما آنقدر آنجا نماندم که بدانم در منو هم نام من را چاپ کردند یا نه. شاید هم چاپ کردند، خیلی طولانی بود، فراموش کردم. آنها اینقدر مهربان بودند. مسلم است که من هم با آنها خیلی مهربان بودم. من همیشه به پیش خدمت ها و چمدان برها احترام میگذاشتم، پیش خدمت های زن و مرد، و از روی عشق و احترام، انعام های خوبی به آنها میدادم. در کریسمس برایشان هدیه میگرفتم. برای هر کدام، در کل هتل، یک هدیه کوچکی میگرفتم، شکلات کوچک وگان یا چیزهایی مثل آبنبات وگان.

با اینکه دیگر در آن هتل زندگی نمیکردم، هر بار آنها را میدیدم یا من را می دیدند، خیلی، خیلی خوشحال میشدند. ما خیلی با هم شوخی میکردیم. آنها خیلی با من شوخی میکردند. با مشتریان دیگر جدی بودند، اما با من، مثل دوستان قدیمی شوخی میکردند. آنها با همدیگر صحبت میکردند و من از هتل خارج شدم و گفتم: "چه کار میکنید؟ پشت سر من حرف میزنید؟" فقط شوخی میکردم. آنها گفتند: "نه، نه. نه، ما در مورد این آقا حرف میزدیم. او تتو دارد، میدانید در کجایش." گفتم: "نمیدانم در کجایش. از کجا بدانم؟" شوخی میکردم. گفتم: "نمیدانم در کجایش، اما من یک چیزی دارم." او گفت: "جای آن را نمیتوان گفت. شما نمیتوانید ببینید." گفتم: "مسلم است. نمیخواهم تتوی او را ببینم، چه پنهان و چه آشکار. من هم یک راز دارم." بعد کمی پایین شلوارم را بالا بردم و گفتم: "اینجا!" شوخی میکردم. چیزی آنجا نبود. فقط جای نیش پشه بود. گفتم: "اینجا!" و همه خندیدند، بعد مدیر آنجا بیرون آمد و گفت: "اینجا چه خبر است؟" گفتم: "هیچ چیز، هیچ چیز. فقط داشتیم تتوهای مان را نشان میدادیم تا ببینیم که مال کدام یک بهتر است و در کجای بدن است." بعد همه خندیدند. خاطره خوبی از آنجا دارم.

هرگز در موناکو، هیچ خاطره بدی نداشتم. حتی یکبار، برایم اتومبیل جدید خریدند. نمیدانستم چطور آن را برانم. رانندگی نکردم، اما خیلی سریع میرفت، از آنچه فکر میکردم سریعتر بود. بعد مقداری خراش روی آن انداختم یا نمیدانم چه کردم، خراش افتاد یا نه، بعد آن را در یک جایی پارک کردم و منتظر پلیس ماندم. حتی پلیس هم خیلی مهربان بود، بعد مقداری شیرینی وگان خریدم تا به خاطر اینکه مجبور شدند به خاطر من به زحمت بیافتند، به آنها بدهم و عذرخواهی کنم. همه خیلی مهربان بودند. پلیس هم همینطور. آنها مؤدب و با وقار بودند. مثل محافظ های دلاور از قلمروهای پادشاهی قدیمی بودند. خیلی زیبا و خوش قیافه و با من بسیار مؤدب بودند. نمیدانم که شما یا هر کسی تجربه دیگری دارد یا نه، اما برای من خیلی خوب بود. از اینرو حتی برایشان یک شعر سرودم. در کریسمس به آنها مقداری شکلات (وگان) دادم. یادتان هست؟ (بله.) شما همه شکلات های (وگان) را به آنها دادید. آنها حتی نگران بودند، چون تاکنون کسی به پلیس شکلات نداده بود. فکر میکنم ترسیده بودند که شاید این رشوه باشد، از اینرو جرأت نمیکردند که برای پلیس چیزهایی بخرند. من برایشان خریدم و آنها از او پرسیدند، فکر میکردند که من فرانسوی صحبت نمیکنم و از اینرو از او پرسیدند: "شکلات ها را از کجا دزدیدید؟" چون خیلی زیاد بودند و او گفت: "نه ما اینها را در کارفور خریدیم، میتوانید تماس بگیرید و حالا سؤال کنید." او عصبانی بود. چطور میتواند کسی فکر کند که ما، استاد او، شکلات دزدیده ایم؟ او کمی عصبانی بود. لحن او چندان دوستانه نبود. "زنگ بزنید و بپرسید. ما همین حالا از کارفور خرید کردیم." خیلی بامزه بود. بعد پلیس به نوعی عقب نشینی کرد چون او قوی و عصبانی و وحشت زده جواب داد. با آن شیوه رفتار شاید انرژی ای که ساطع شد، "واق واق!" بود و پلیس عقب نشینی کرد و فکر کرد: "آه، با اینها نباید در افتاد."

آی آی! تصور کنید، حتماً شوخی میکرد، چون کدام شخصی شکلات می دزدد و به پلیس می دهد؟ اگر چیزی بدزدید، تا آنجا که بتوانید از پلیس فرار میکنید، درسته؟ یا آن را درست به مرکز پلیس می برید و به آنها تقدیم میکنید! و میگوئید: "کریسمس مبارک، سال نو مبارک." هر کدام یک جعبه بردارید. من ۳۰۰ جعبه خریده بودم. بعد آنها رو به ما کردند و گفتند: "این هم شکلات را از کجا دزدیدید؟" شاید شوخی میکرد. اما پلیس ها اینقدر واضح شوخی نمیکنند. آنها به سبک پلیس ها شوخی میکنند، خیلی جدی. "این شکلات ها را از کجا دزدیدید؟" شاید در دلش می خندید: "ها، ها." ولی ما خنده درون او را ندیدیم. و این آقا هم کمی عصبانی شد. گفت: "نه، ما چیزی ندزدیدیم! از کارفور در آنجا خریدیم. میتوانید تماس بگیرید و بپرسید." درسته؟ چنین چیزی گفتید. پلیس گفت: "بسیار خب." او فهمید که شوخی نداریم، از اینرو نخواست با چنین افرادی در بیافتد. او گفت: "خب، آن را آنجا بگذارید."

بعد من پوزش خواستم و به رئیس گفتم: "دفعه قبل من خیلی مزاحم شما شدم و من در کشور شما فقط مهمان هستم. لطفاً اجازه دهید مقدار کمی شکلات (وگان) به هر یک از شما بدهم، چون شما در تمام طول سال خیلی زیاد کار میکنید و من نمیدانم کسی از شما تشکر میکند یا نه و از اینرو ما از شما تشکر میکنیم." او گفت: "بسیار خب." بعد آن پلیس دیگر نام من را میدانست. یکی از پلیس ها نام من را میدانست، به خاطر مشکل اتومبیل ام. اما هیچ چیز اتفاق نیافتاد، چون در هر حال بیمه داشتم، فقط کمی خراش افتاده بود. من حتی ندیدم که روی اتومبیل خراش افتاد. از اینرو رئیس هم من را می شناخت، چون قبلاً با من سر و کار داشت. وقتی اتومبیل مشکل داشت، آن را داخل بردیم و او هم از من سؤال کرد، چون هنوز به نام من نشده بود. او گفت: "این اتومبیل را دزدیدید؟ بله یا نه؟" گفتم: "نه، آقا!" با صدای بسیار بلند، به بلندی صدای او. بعد متوجه شد که نباید با من در بیافتد. بعد متوجه شد که راست میگویم و آن را ندزدیدم، از اینرو احترام بیشتری برایم قائل شد. وقتی اجازه خواستم تا شکلات بدهیم، فوراً قبول کرد. خیلی خوشحال شد.

قبل از آن هم یک چیزهایی مثل دونات (وگان) برایشان خریده بودم. شنیدم که پلیس چیزهای شیرین مثل دونات دوست دارد، از اینرو مقدار زیادی خریدم. (فقط در آمریکا اینطور است.) فقط در آمریکا؟ (در فرانسه، نه.) در فرانسه، نه؟ در فرانسه آنها چه دوست دارند؟ (پنیر.) پنیر! آه! آه! من نمیدانستم. (شراب.) شراب! آه، بله، من مقداری شامپاین (غیر الکی) هم خریدم. وقتی آنها را بردم، گفتند: "آه، شوخی کردیم." گفتم: "چی! من ندیده بودم شوخی کنید. فکر کردم جدی هستید، برای همین حالا خریدم. نمیتوانم آنها را بازگردانم." همه را باز کردم و وقتی دیدند که باز شده، گفتند: "بسیار خب." شاید بعد آن را به بچه ها دادند، نمیدانم. اما من آنجا را ترک کردم و گفتم: "متشکرم. خدا را شکر که عذرخواهی مرا قبول کردید." بعد تعدادی از آنها مرا شناختند، و بعد، وقتی برای کریسمس شکلات (وگان) برایشان خریدم، رئیس دیگر قبول کرد.

آن پلیس دیگر، سرپرست یا رئیس ارشد از من پرسید: "نام شما چیست؟ باید نام تان را بدانیم. چه کسی اینها را میدهد؟" گفتم: "شما نام من را میدانید من سابقه دار هستم." آن دیگری که بازرس بود، گفت: "من نام ایشان را میدانم." بعد نام من را برای آن یکی گفت. من گفتم: "دیدید؟ من اینجا مشهور هستم. من خوب هستم. نگران نباشید." و بعد گذاشتند بروم. آنها پلیس های خیلی مهربانی هستند، خیلی، خیلی دوستانه رفتار کردند. پلیس های آنجا نسبت به جاهای دیگر بیشتر اضطراب دارند، چون موناکو کوچک است. همه با اتومبیل های پر زرق و برق به آنجا می روند، تمام افراد مهم، از اینرو آنها خیلی، خیلی دقت میکنند. و اگر با دوچرخه یا موتورسیکلت به آنجا بروید، باید کارت شناسایی شما و همه چیزتان را بررسی کنند. حتی پزشکان، به خاطر ترافیک زیاد با دوچرخه میروند. برای آنها راحت تر است که با دوچرخه از بین اتومبیل ها رد شوند و سریعتر به بیماران خود برسند. با این وجود، حتی اگر آنها را بشناسند، باید کارت شناسایی شان را بررسی کنند، به خاطر حفاظت از شهر، حفاظت از کشور. از اینرو میگویند که در آنجا جرم و دزدی نیست و هیچ چیز رخ نمیدهد؛ همه در آنجا در امنیت بسیار هستند. آنجا به خاطر امنیت اش مشهور است، اینطور به من گفتند. من در هر حال همیشه در آنجا در امنیت بودم. من همه جا تنها میرفتم. به تعداد زیاد محافظان الماس نیاز نداشتم. به آنها محافظان الماس میگویند. نمیدانم چطور الماسی هستند. یک روز این را امتحان میکنم. شاید فقط رشته باشند که به شکل الماس در آمده اند.

بیشتر تماشا کنید
آخرین ویدئوها
به اشتراک گذاری
به اشتراک گذاشتن در
جاسازی
شروع در
دانلود
موبایل
موبایل
آیفون
اندروید
تماشا در مرورگر موبایل
GO
GO
Prompt
OK
اپلیکیشن
«کد پاسخ سریع» را اسکن کنید یا برای دانلود، سیستم تلفن را به درستی انتخاب کنید
آیفون
اندروید